چند روز با مامان فرخ و باباعباس
مامان مونا براي اينكه تو كاهش وزنش موفق بشه تصميم گرفت تو معدش بالون بذاره سه شنبه ظهر وقت داشتم و قرار شد بابا عباس از مهد كودك ببرتت خونشون و شب اونجا بموني خلاصه مامان سه شنبه و چهارشنبه خيلي بدي رو گذروند و چهارشنبه شب اومدم خونه مامان فرخ پيشت كه چون توی دستم آنژوكت بود كلي ناراحت شدي و مدام تو بغلم بودي آخر شب با خاله شيما برگشتيم خونه و خاله پنج شنبه صبح بيدار شد و بهت صبحانه داد و ناهارت رو زود درست كرد تا قبل از كلاس بخوري و با بابا محمد بري كلاس از كلاس كه برگشتي دوباره مامان فرخ و بابا عباس اومدن دنبالت بردنت خونه خودشون و مامان و بابا هم خونه موندن ديگه جمعه شب واقعا دلم تنگ شده بود و دلم ميخواست بغلم بخوابي با بابا م...